در اردیبهشت 1382 اقدام به تأسیس انجمنی با عنوان «انجمن زنان حقوقدان اصفهان» کردند که اهداف غیرسیاسی، آموزشی، فرهنگی و حقوقی دارد اما مراحل ثبت آن به دلایل مختلف تا امروز به طول انجامیده است. انجمن در بهمن 1385 موفق به کسب مجوز بازدید از بند زنان زندان اصفهان شد تا بلکه بتواند در جهت تحقق اهداف خود به زنانی که توان و استطاعت مالی لازم برای کمک گرفتن از مشاور و وکیل را ندارند یاری رساند. آنچه پیشرو دارید، گزارش یکی از خوانندگان زنان است که مشاهدات خود را از بند زنان زندان اصفهان برای ما فرستاده است. چند ماهی از عضویتم در انجمن زنان حقوقدان نگذشته بود که قضیة بازدید از زندان پیش آمد و من بهعنوان یک کارآموز وکالت راهی مکانی شدم که تصویری از آن جز بر پردة سینما ندیده بودم. حوالی ساعت 9 صبح بود که به محل زندان رسیدیم. مراحل اولیة ورود با انجام تشریفات معمول طی شد.
در مرحله بعد وارد اتاقی شدیم که چند نفر نگهبان اسامی ما را نوشتند و کارتهای شناساییمان را تحویل گرفتند و ما را با یک نگهبان زن روانة محوطهای کردند که در آن دو در بزرگ، بند زنان را از مردان جدا میکرد. قبل از ورود به بند به ما گوشزد کردند که با زندانیان گرم نگیریم. نگهبانِ همراه جلو افتاد. در بند زنان که باز شد، گرمای تهوعآوری به صورتم خورد. در اتاق مسئول بند کیفها و سایر وسایل خود را تحویل دادیم با این توصیة اکید که پول همراه خود نداشته باشیم چرا که امکان سرقت زیاد است.
در انتهای راهرویی که اتاق مسئول بند در آن بود دری قرار داشت که به یک فضای حیاطمانند باز میشد که در دو طرف آن طنابهای انباشته از لباس شستهشده خودنمایی میکرد. چند زن و دختر در سنین مختلف در حال حرف زدن و خندیدن بودند. زنی که چادری دور سرش پیچیده بود خیره به ما نگاه میکرد. در طول راه برای مددکاری که همراهمان میآمد توضیح دادیم که اعضای انجمن همگی وکیل دادگستری هستند و قصد دارند بعد از بازدید، به زندانیان نیازمند خدمات مشاوره و وکالت مجانی ارائه دهند.
در طول راه تعدادی از زندانیان قدم پیش گذاشتند و با ما همراه شدند. وارد اتاقی شدیم که تا سقف کاشی بود. دور تا دور اتاق تختهای سهطبقه با ملافههای تمیز دیده میشد. چند نوزاد شیرخوار کنار هم روی زمین خوابیده بودند و حدود 10 تا 12 زن پیر و جوان در اتاق مستقر بودند. یکی از زنان که جوانتر از بقیه بود توضیح داد که این اتاق چون پله ندارد و به سرویس بهداشتی نزدیکتر است مختص پیرزنان و زنانی است که نوزاد دارند. دوباره به حیاط برگشتیم.
در ضلع شمالی حیاط اتاق دیگری وجود داشت که جلو آن تعدادی زن ایستاده بودند. اصلاً شبیه زندان نبود. یاد خانة قمرخانم افتادم. وارد اتاق که شدیم، عدهای جلو آمدند و خوشآمد گفتند و عدهای دیگر که ظاهراً خوابیده بودند ترجیح دادند به خوابشان ادامه بدهند و زحمت کنار زدن ملافه را هم به خود ندادند. شاید هم به این دید و بازدیدها عادت داشتند و برایشان چیز تازهای نبود. از پیرزن 70 سالهای که به جرم مواد مخدر به حبس ابد محکوم شده بود تا دختر 20 سالهای که بهدلیل عجز در پرداخت دیة تصادف غیرعمد به زندان افتاده بود، همه و همه در یک اتاق در کنار هم دوران حبس را سپری میکردند. یکی از زندانیان که به جرم حمل مواد مخدر محکوم شده بود، و آنطور که بعداً متوجه شدیم از زندانیان فعال بود، به توضیح احوال زندانیان پرداخت. از آن اتاق بیرون آمدیم و از پلههای کنار حیاط بالا رفتیم و وارد راهرویی شدیم که چهار اتاق تقریباً بزرگ در آن وجود داشت.
به ترتیب وارد اتاقها شدیم. عکسالعملها متفاوت بود. عدهای بیمقدمه از ماجرای محکومیتشان میگفتند و راهنمایی میخواستند و عدهای دیگر با شوخی و خنده با ما برخورد میکردند و عدهای نیز همچنان در خواب بودند. در اتاق آخر، 3 زن دست در گردن یکدیگر به استقبالمان آمدند. از یکی از آنها که بیشتر از بقیه حرف میزد و میخندید پرسیدم جرمشان چیست. بدون اینکه کوچکترین تغییری در لحن و چهرهاش ایجاد شود، گفت: «شوهرم را کشتهام. اذیتم میکرد. دوستانش را برایم میآورد و طلاقم هم نمیداد» و بعد رو به بقیه کرد و گفت: «بد کاری کردم؟» همة همهاتاقیها برایش دست زدند و گفتند: «آفرین، ایول، خوب کردی!» از جرم بقیه پرسیدم. گفتند همه نوع جرمی داریم؛ قتل، مواد، رابطه، سرقت و... به سمت نمازخانه راه افتادیم که قرار بود زندانیانی که نیاز به مشاوره داشتند آنجا جمع شوند. در راه دوباره از کنار همان زنی که دور سرش چادر پیچیده بود رد شدیم. از یکی از زنانی که همراهمان میآمد پرسیدم جرمش چیست. گفت: «شوهرش را کشته و بعد هم با گوشتش قرمهسبزی درست کرده...» همگی شروع به قهقهه زدن کردند. درحالیکه تصورش هم حالم را بد میکرد به این مسئله فکر کردم که چه عاملی ممکن است انسانی را تحریک به چنین عملی کند؟ وارد نمازخانه که شدیم، جمعیت تقریباً قابل ملاحظهای را دیدیم. هرکدام از ما در گوشهای از سالن نمازخانه نشستیم و گروههایی حلقهوار دورمان جمع شدند و به نوبت حرف زدند. یکی از آنها صحبت را شروع کرد: «شوهرم معتاد بود.
خرجی نمیداد و با دوستانش جلوی چشم سه تا بچة کوچکم هروئین میکشید. زندگیام هر روز از قبل بدتر میشد تا اینکه با پسری آشنا شدم. برایم خانه اجاره کرد، خرج مدرسه و خورد و خوراک بچههایم را میداد. نمیگذاشت کسی به من چپ نگاه کند. میخواستم طلاق بگیرم ولی شوهرم طلاق نمیداد. دادخواست طلاق دادم که فقط به شوهرم ابلاغ شد و من نتوانستم در جلسه شرکت کنم و نتیجه نگرفتم. یک شب دو نفر پلیس پریدند توی حیاط و دوستم را به جرم سرقت دستگیر کردند. من هم که شوکه شده بودم آنقدر گریه و زاری و التماس کردم که پرسیدند چه نسبتی با هم داریم. خلاصه، من را هم دستگیر کردند و چون وثیقه نداشتم بگذارم، آمدم زندان.
الان بچههایم آوارهاند و کسی نیست از آنها مراقبت کند.» همانطور که حرف میزد، عکس کوچکی را از لای دفتری که دستش بود درآورد و به سمتم گرفت و شروع به گریه کرد. عکس، دختر کوچکی را نشان میداد که داشت میخندید. زن درحالیکه هنوز گریه میکرد، دختری را که چهرة معصومی داشت و بینیاش متورم و قرمز شده بود نشان داد و گفت: «این از من بدبختتر است، شب تا صبح گریه میکند.» دختر شروع به حرف زدن کرد: «27 سالم است و 9 سال است ازدواج کردهام. یک بچة 2 ساله دارم. کلاس بدنسازی میرفتم که با خانمی آشنا شدم. هر روز به من زنگ میزد. آرام آرام وارد زندگیام شد. چند وقتی بود اصرار میکرد با یکی از پسرهای فامیلشان بیرون برویم و من هر بار به یک بهانهای مخالفت میکردم. تا اینکه یک روز بالاخره همراه او سر قرار حاضر شدم. خلاصه، یک هفتهای به همین منوال گذشت تا اینکه خیلی زود پشیمان شدم و برای تمام کردن قضیه به خانهاش رفتم. با همان لباس بیرون روی مبل نشسته بودم و مشغول حرف زدن بودیم که زنگ در را زدند و سه نفر پلیس بهعنوان مأمور برق وارد خانه شدند. بعداً معلوم شد یکی از همسایهها آنها را خبر کرده. خانه را بازرسی کردند و مشروب پیدا کردند و رسیور ماهواره را هم توقیف کردند. الان در کیفرخواست من رابطة نامشروع و مصرف مشروبات الکلی و داشتن رسیور آمده، ولی من از وجود آنها کوچکترین اطلاعی نداشتم و هر وقت میخواهم به قاضی بگویم به من میگوید ساکت باش زن فاسد.»
درحالیکه بهشدت گریه میکرد ادامه داد: «پدرم وقتی فهمید سکته کرد، ولی شوهرم گفته اگر تعهد بدهم میتوانم برگردم سر زندگیام. الان قدر او را میفهمم.» دختر جوان دیگری با چهرهای افسرده و گرفته جلو آمد و شروع به صحبت کرد: «شوهرم معتاد بود. من را با بچة نوزادم از خانه بیرون انداخت و دوباره ازدواج کرد. پدرم از پشتبام افتاده و زمینگیر شده و برادرم هم معتاد است. باید خرج خودم و بچهام را درمیآوردم. با پسری آشنا شدم. در یک کارگاه ریختهگری با هم بودیم که پلیس رسید و ما را دستگیر کرد. من هم به زنا اعتراف کردم بلکه مرا بکشند و از این زندگی راحت شوم. حالا هم که اینجا هستم.» نزدیک ظهر شده بود. تقریباً همة جمع حرفهایشان را زده بودند و ما هم در حد توان و به فراخور وضعیتشان راهنمایی کرده بودیم. عدهای از آنان دور میزدند و داستانشان را برای دیگر اعضای انجمن هم تعریف میکردند.
زنی که ادعا میکرد بعد از 17 سال مصرف مواد ترک کرده است گاهگاهی آوازی سر میداد. عزم رفتن کردیم و حدود 10 نفر از زنان ما را تا دم در همراهی کردند. زنی که دور سرش چادر پیچیده بود دم در ایستاده بود و آرام گفت التماس دعا! نمیدانم چقدر از گفتههایشان واقعیت داشت اما آنچه میدانم این است که هیچکدام از انسانهایی که آنجا دیدم جنایتکار یا مجرم بالفطره نبودند. اکثرشان انسانهایی بودند مثل دیگران که تنها دیواری آنها را از دنیای بیرون جدا کرده بود.
انسانهایی که اگر در شرایط عادی و طبیعی بودند، دست به ارتکاب این جرایم نمیزدند. من بر این عقیدهام که حبس کردن افراد در چنین زندانی نهتنها اقدامی مؤثر در جهت کاهش آمار جرایم نیست بلکه قبح و زشتی اعمال انجامگرفته را در نظر مرتکبان به میزان قابل توجهی از بین میبرد و زمینه و جایگاهی برای آموزش حرفهای جرایم سابقهداران به زندانیان عادی فراهم میآورد. اگر سختگیری قانونگذاران در اثبات حق طلاق برای زن وجود نداشت، اگر حق حضانت فرزند تا سن رشد به مادر داده میشد، اگر سطح آگاهی زنان و مردان از مهارتهای زندگی زناشویی ارتقا مییافت و اگر... مطمئناً گامهایی بسیار بزرگ در جهت کاهش آمار قتل و روابط نامشروع برداشته میشد. تا زمانی که زنان ما از جهات مالی، فرهنگی و حقوقی پشتوانهای در جامعه نداشته باشند، روزبهروز بر آمار شوهرکشی، روابط نامشروع، سرقت و اعتیاد افزوده میشود. اگر زنان ما از حقوق خود در حد متعارف و معقول مطلع شوند، ممکن است کمتر در معرض سوءاستفادة سایرین قرار بگیرند.
نگارنده : گلرخ افقهی به نقل از ماهنامه زنان شماره 151
روایتی از بند زنان زندان اصفهان
ارسال شده توسط ادمین در 8 آبان 1393 ساعت 23:14:46